تابستان سال 1372 بود که ناگهان بسرم زد دیداری با حضرت علامه حسن زاده آملی (حفظه الله )داشته باشم
همواره یک فکر عقیده یا...مانع رفتن خدمت آقا میشد
وآنهم اینکه درلسان عام شایع شده بود که حضرت آقا چشم برزخی دارند وممکن است باطن مارا رویت کنند
خب من هم چندان امیدواری و دل خوشی از باطن خود نداشتم
وهمین باعث شد مدتها خدمت آقا نرسم بااینکه ازمنزل ما تا روستای ایشان اگرازبیراهه میرفتم 2ساعت بیشتر پیاده روی لازم نبود
روزی با خودم اندیشیدم که :
آیا خداوندکه ستارالعیوب است به این راحتی مارا به دیگران عرضه میکند؟
بخودم گفتم: خداوند به هرکسی که این قدرت راعطاکرد نعمت ستارالعیوب بودن را هم به او خواهدداد
ولی
آیا خداوند حاضرست اسراردرونی مراکه من میدانم و او دردسترس دیگری قرار دهد؟
بعدگفتم: این که سر نیست تعدی وقانون شکنی توست
وبایدرسواشوی
وچه رسوایی بهترازاین که پیش کسی رسوامیشوی که خود رنگ خدا دارد وبس
ولی این سوآل هم مرا مشغول بخود کرد که:
آیا این وسوسه شیطان نیست که میخواهدآقارا دورازدسترس ما نگهدارد؟
لذابایک تصمیم جدی حرکت کردم به روستای گیلاس که بالاترازروستای کندلوست رفتم وازآنجابه طرف نیاک یعنی قسمت بالای روستای نیاک وازمیان کوههای پست وبلند عبورکردم وبه قسمت بالایی روستای ایرا (زادگاه ومحل سکونت تابستانی حضرت آقا)رسیدم
قلبم میطپید بشدت تمام
هم کوهپیمایی و هم نزدیک شدن به منزل آقا
دم درب منزل رسیدم دق الباب کردم مردی حدودا سی و چندساله دررابازکردومن بلافاصله گفتم:منزل حاج آقای حسن زاده اینجاست
ایشان گفتند : بله امرتون؟
گفتم:میخواهم آقارو ببینم
گفتند:آقابعدازناهاره ومشغول استراحتندشما20دقیقه دیگربیایید
رفتم گشتی درروستا زدم خواستم منصرف شده برگردم اما برگشتم ودوباره درزدم
همان فرد درراباز کرد وبمن گفت :بروخدمت آقاولی 10دقیقه بیشترنباش آقاهم کارداره هم خسته است وهم حال خوشی نداره
بعدمحترمانه ازمن سوآل کرد : اسلحه ای چیزی نداری که؟
من که بی اختیاراشک میریختم گفتم : نه آقا وایشان اشاره به پلاستیک کثیف سیاه وخاک آلود دستم کردندوگفتند: اینو اینجادم در بگذارید(داخل پلاستیک یک جفت گالش پلاستیکی(کلوش به گویش مازندرانی)بودکه بمحض رسیدن دم درب منزل آقاآنهاراازپایم درآوردم وکفش پوشیدم)
ازپله ها بالا رفتم ایوان منزل آقا چندکاناپه قدیمی ومندرسی بود که باملافه سفید پوشانده شده بودوآقاروی یکی ازکاناپه ها بهمراه یک نفرکه بعدهافهمیدم یک راننده وانت هست نشسته بودند
بالرز وترس ودلهره رفتم بسمت آقا وآقاشانه های مراگرفتندومن یک لحظه بخود آمدم دیدم دارم پشت دستهای آقارو می بوسم بعد شانه های آقارو بوسیدم آقادرحالیکه نشسته بودندمچ دست مرا نگه داشتند وبعدازلحظه ای مراروی مبل یکنفره کناردست خودشان نشاندند
بعدروبهمان شخصی که دم درایشان رادیدم کردند وگفتند:آقاعبدالله جان شمابرو منو تنهابذاربرو پسرجان(بسیاربالحنی محبت آمیز)
وبه آن آقای راننده هم گفتندشما برید
همه رفتند من ماندم و یک آقایی که نمیدانستم چه بگویم چکارکنم .....
آقاسرصحبت راباز کرد ازحال واحوال و زندگیم سوآلاتی کردووقتی فهمیدمن یتیمی بودم که باناپدری زندگی کردم وایشان هم وفات کردند ومن بامادرپیرم و2خواهرکوچکترم تنها هستم خیلی متاسف شدندعینکشان رادرآوردندوبس ازلحظه ای مکث فرمودند:"مشکله خیلی هم سخته
ولی خوشحال باشید من هم درکودکی پدرومادرم راازدست دادم وسختی کشیدم الحمدلله لوس بارنیومدم (واین جمله راچندین بارتکرارفرمودند) ارحام بیرحم ماخیلی ازاموال پدری مرا غارت کردندومن سختی کشیده ام من لوس نیستم
بقول حافظ:
نازپرورده تنعم نبردراه بدوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
من آنقدرسختی کشیدم که دراحوال خودم اشعاری سرودم وگفتم تازنده ام چاپ نشود گفتم:
.........
بیا می پرس ازکوه دماوند چه باماکرد الطاف خداوند
بیاازماه و از استاره می پرس ............"
دراین میان آقارفتندوبادستان مبارک برایم چای آوردند
بعدرفتندیک جعبه شیرینی آوردندوباخنده بمن فرمودند: بخورپسرجان حلاله
بعدرفتندآبی بصورت پاشیدند وایندفعه مراکنارخودشان نشاندندودست مبارکشان رادورمچ دستم حلقه زدند وحدود نیم ساعت بامن صحبتهایی کردند که همه آنهاموبمو در ذهنم حک شده وحتی اگرآلزایمرهم بگیرم آنها را فراموش نخواهم کرد(حیف که نمیشه برای کسی بازگو کرد)
من عرض کردم :حاج آقامن مدتها خواستم بیام خدمتتون ولی نشد
که ایشان فرمودند:اشکالی نداره ماهی رو هروقت ازآب بگیری تازه است
گفتم حاج آقا: آقاعبدالله بمن گفتندکه زود برم شمااحوال خوشی ندارید
که آقافرمودند: نه ومحکم دستانم راگرفتند و گفتند باشید حداقل یک زنگ تفریحی برای من است شمااگربری من باید برم سر نوشته ها وکتابها بمان پسرم و....
خداشیطان رالعنت کندکه باتوسعه ی افکاری پلیدمانع دیداروزیارت ما باعلما میشود